دیروز رفتیم ملاقات مادربزرگم. حالش بهتر شده بود. رنگ صورتش پریده تر از همیشه خود نمایی می کرد. دستانش را گرفتم و صورتش را بوسیدم. از اتفاقات این چند روز که نبود برایش گفتم. حتا با آن حالش که هنوز بدنش بوی اتاق عمل می داد، نگران حال بقیه بود. نگران مشکلات یکی از آشناها. از آنها می پرسید و من خیالش را با گفتن "همه چیز رو به راه است" راحت می کردم. وقت ملاقات تمام شده و باید می رفتیم. با این که باید می آمدم خانه و خودم را برای امتحان آماده می کردم آنقدر اصرار کردم تا امشب را به عنوان همراه من کنارش بمانم. ولی مادربزگ نگذاشت و گفت: مادر جون، عزیزم تو برو. دوست داشتم بغلش کنم و همون لحظه تا چند ساعت گریه کنم ولی اصلا نمی شد. فقط خنده مصنوعی روی لب داشتم و با شوخی هایم لبهای مادربزگ را به خنده باز می کردم. پدرم دستم را گرفت و بی رحمانه مرا از آغوش عزیزم جدا کرد. داشتیم از اتاق بیرون می آمدیم، برگشتم تا یک بار دیگر صورت عزیز را ببینم، دیدم چشمانش خیس اشک شده. وای خدا! این چه کاری است می کنی با بندگانت؟ برگشتیم و همه سر به سر مادر بزرگ گذاشتیم تا ناراحتی از یادش برود. «خانم ها و آقایون اتاق را خالی کنند. به سلامت». سنگدل ها با دور کردن ما مریض ها را دلتنگ می کنند. چاره ای نبود. خداحافظی کردیم و آمدیم. سرم درد گرفته بود. سوئیچ را دادم دست بابا. ماشین را روشن کرد. کاش روشن نمی شد و ما مجبور می شدیم چند ساعت دیگر بمانیم؛ حتا بیرون بیمارستان هم غنیمت بود. با اولین استارت روشن شد. تا برسیم خونه فکرها و خاطرات زیادی از ذهنم عبور می کرد.
به یاد جوونی های مادربزرگ افتاده بودم. روز اولی که نگاهش به آقاجون افتاده چه برخوردی داشته؟ حتما یک دختر چهارده ساله ی خجالتی بوده. حتما یک گوشه تنها نشسته. ولی نه! قربونش برم زرنگ و تودل برو بوده.
خونه ای با حیاط تقریبا بزرگ. حیاطی با دیوارهای کاهگلی. حوضی کوچک وسط آن. آب انباری که چقدر بی رحمانه مادربزرگم را به آوردن آب مجبور می ساخته. با آن پله های ترسناکش. پشه بندی که شبها رختخواب را دوست داشتنی می کرده. انباری ای که شیشه های ترشی سفره را زیباتر می کرده. خانه ای که در آن بزرگ شده و زحمتها کشیده. ولی الان در کوچه پس کوچه های شهر قم بین ساختمان های قد بلند! مخفی شده.
هیچ وقت فراموش نمی کنم حرفهایی را که شنیدم و می دانم چه اتفاقاتی افتاده آن موقع که من نبودم و وقتی که آمدم و تا بزرگ بشوم. که با چه سختی ای در زمان جنگ از شهر قم دو روز راه پشت سر می گذاشت و می آمد به شهر ما. چرا؟ چون بابا خبر می داده که «مادر بیا! دخترت فارغ شده. اینجا تنهاست. امیدش به شماست. یک دخمل خوشگل برات هدیه داره. اسمش ا...فرشته ست». مادر بزرگ هم سریع لباس های بچه رو بقچه ای می کرد و دو روزه بالای سر دختر و نوه اش بود. چه آمدنی! اول مصیبت و کار کردنش می شد....
پ.ن: اتفاقات خیلی زیادی می افتاده و خاطره های زیادی دارم. همیشه دوست داشتم زندگانی مادربزرگم و آنچه را که سرگذشت من به او پیوند خورده، بنویسم. شاید همین جا برای ثبت همیشگیش نوشتم.